روزگاری است که دلواپس یک برق نگاهم
مانده در هرم نفسگیر شبل و شعله ی آهم
آی فریاد زدم تا تو بدانی که غریبم
که بدانی و بیایی و بمانی سر راهم
تو گذشتی و دلم زیر قدم های تو له شد
تو نفهمیدی همان روز که من آن پر کاهم
آی!... ای مشرقی ای آینه دار دل خورشید!
نمی آیی که بتابی تو بر این روز سیاهم؟
خاطم هست شبی رد شدی از کوچه ی خوابم
من نبودم که بمیرم! تو ببخشای گناهم!
برای پریدن کجا را نشان کرده بودی؟
و تا گل رسیدن کجا را نشان کرده بودی؟
تو دیدی که ترکیده لبهای خشک کویرم
برای چکیدن کجا را نشان کرده بودی؟
تو فهمیده بودی که می میرم ای نوش دارو
برای رسیدن کجا را نشان کرده بودی؟
تو بودی و دیدی ! تو دیدی و رفتی
برای ندیدن کجا را نشان کرده بودی؟
شنیدی که فریاد کردم بیا بی تو مردم
بریا شنیدن کجا را نشان کرده بودی؟
تو رفتی و تنها دلی و ماند و اشکی و آهی
برای بُریدن کجا را نشان کرده بودی؟
کمی تنها تر از دیروز من تنها و دلتنگم
صدای بی تو بودن می دهد پژواک آهنگم
هوای آسمان چشم من عمری زمستانی است
و من وا مانده پشت میله های سرد نیرنگم
تو بالا رفته ای از نخل خورشید و من اینجا ... هی ....
گرفتار دو دست خسته و پوسیده پرونگم
تویی همزاد باران ! آسمان را خوب می فهمی!
منم درگیر خاک و بسته ی پرواری از سنگم
تو از نسل کدامین آفتابی ای شکوه عشق
برای با تو بودن با دلم هر روز می جنگم
یاد ایام قشنگ کودکی
یاد قاب رنگ رنگ کودکی
فصل رنگارنگ بازی فصل گل
یاد اولنگ و دولنگ کودکی
شروه خوان کودکی ها- مادرم-
یاد ساز و یاد جنگ کودکی
می کشم اینبار دیو کینه را
با همین چوبی تفنگ کودکی
باز هم همسایه فریادی کشید
ای امان از دست سنگ کودکی
یادی از بابا بزرگ قصه ها
یاد جن یاد نهنگ کودکی
می شود آیا مروری تازه کرد
بر بر الا کلنگ کودکی؟
کودکی های دلم یادش به خیر!
التهاب بی درنگ کودکی
کاشکی می شد دوباره بچه شد!
حیف از ایام تنگ کودکی
می توان از کودکی یک جمله گفت:
یاد ایام قشنگ کودکی
سفره ی صحبتم از نان تکلم خالی است
واژه ها پوشالی است
حرف ها زمزمه ی بی حالی است
کس نمی خندد باز
شوق در آینه ها پیدا نیست
لحظه ها غمگینند
دست ها کلفت بیگاری و مرگ
باغبان بیمار است
آفتی در باغ است
لاله ها غمگینند
چین هر چهره بسی آینه را می شکند
ماه در تبعید است
نور محکوم به زندان ابد
صحبت از بیماری است
صحبت از بیگاری است
صحبت از پوچی ذهن
صحبت از نشکفتن
صحبت از حنجره و تیغ و طلسم
آی .... ای وای کجاست
دست عیسای مسیح؟
چشم ها نا بیناست
گوش ها ناشنواست
کس نمی فهمد باز
رسم پرواز و سلام
رسم آواز و کلام
قرن بیچارگی انسان است
قرن زنجیر و سکوت
قرن مرگ احساس
قرن آوارگی انسان هاست
قرن شمشیر توهم به سر فرق تعقل بردن
قرن سمفونی درد
قرن حیرانی و تشویش و سقوط
ماهی شوق
در حوضچه ی خانه ی ما بیمار است.