روزگاری است که دلواپس یک برق نگاهم
مانده در هرم نفسگیر شبل و شعله ی آهم
آی فریاد زدم تا تو بدانی که غریبم
که بدانی و بیایی و بمانی سر راهم
تو گذشتی و دلم زیر قدم های تو له شد
تو نفهمیدی همان روز که من آن پر کاهم
آی!... ای مشرقی ای آینه دار دل خورشید!
نمی آیی که بتابی تو بر این روز سیاهم؟
خاطم هست شبی رد شدی از کوچه ی خوابم
من نبودم که بمیرم! تو ببخشای گناهم!